امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

بهونه زیبای زندگی

روز تولد پسرم

عزیزم میخوام از  روز به دنیا اومدنت بگم روز 22 تیر صبح خیلی زود با بابا محسن و مامانی و عمه فخری رفتیم بیمارستان مردم وقتی رسیدیم عمه فروغ هم اونجا بود بابا رفت تا کارهای پذیرش انجام بده تا 10 صبح کارهای پذیرش طول کشید آخه خیلی شلوغ بود خیلی استرس داشتم حسابی ترسیده بودم بابا کلی بهم انرژی داد از ساعت  10 صبح که وارد اتاق زایمان شدم ساعت 17:15 دقیقه  چشمای نازتو به دنیای قشنگ باز کردی و من برای اولین بار حس مادر شدن و تجربه کردم. و تو اون حال و هوا  اولین چیزی که از دکترم پرسیدم گفتم پسرم سالمه؟ دکتر گفت بله یه پسر سالم و خوشگل به دنیا آوردی بعد صورت و چسبوند به صورتم...وای عزیزم همون لحظه چه آرامشی پیدا کردم، یه نفس راحت...
29 شهريور 1394

شب آخر مامان و نی نی

سلام پسر عزیزتر از جانم                                             مامان جون ،پسر نازم امشب شب آخری هست که تو شکم مامانی هستی نفسم.......باورم نمیشه که 9 ماه به این زودی سپری شد. عزیزم 9 ماه با هم بودیم، باهم نفس کشیدیم، تو  رو  تو همه ی  وجودم حست کردم، عاشقت شدم، تو با اومدنت تو  وجودم من.....منو مادر نامیدی عزیزم شادی هام، گریه هام، بی خوابی هام، سختی هام همه و همه رو باتو تجربه کردم........... خیلی خوشحال بودم پسرم همه ی سختی ها رو به جونم خریدم فقط و فقط برای  همچین روزی یعنی 22 تیر مامان جون......ع...
22 شهريور 1394
1